زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت


هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت

بر بوی باد زلف تو شب روز می کنم


دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت

روزی اگر ز زلف تو بندی گشوده ام


بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت

گفتی که: بامداد مراد تو می دهم


زان روز می شمارم و صد بامداد رفت

دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد


جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت

ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم


رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت

گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟


اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت